یه روز که انا و السا بچه بودن انا میره در میزن میگه: السا بده به من تو پول انقدر خسیس نباش ! ماها باهم بازی میکردیم اما تو خسیس شدی پول منو ندادی بده به من یه زره پول!
وقتی یه زره بزرگ تر میشن دوباره انا میره در میزنه میگه: السا بده به من تو پول بیا بیرون پول که میدی بازی هم بکن! همه منتظر پولن همون جا وایسا جان! زمان میگذره آهسته که تو به من پول نمیدی!
بعد که یکزره بزرگ تر میشن و مادر و پدرشون میمیرن، انا میره دوباره در میزنه و میگه:السا مامان و بابا مردن حداقل تو یکزره بده به من پول تو جیبی!